سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترین و متنوّع ترین تصاویر و موضوعات
در این وبلاگ سعی کردیم تنوّع و زیبایی رو سرلوحه ی کارمون قرار داده و فضای وبلاگ رو از یکنواختی و سادگی دور نگه داریم ، امید که مورد پسند شما عزیزان واقع بشه ... 

داستان مادر(قسمت دوّم) را در

ادامه مطلب بخوانید:

 

 

وقتی که آخرین کف زدن های شورانگیز حاضرین پایان یافت رزیتا لبخند کنان به پاریس گفت:
- نمی دانستم انقدر خوب میرقصی
- لاگا به اتاق خودش رفت و در را از داخل قفل کرد پاریس چند بار در زد و از او خواهش کرد که در را باز کند اما جوابی نشنید بالاخره گفت:
- - خوب مادر پس من رفتم.
لاگا بی اختیار ناله ای از دل بر کشید اما صدا را در گلو خاموش کرد و جوابی نداد وجود پسرش تمامی دارایی او در روز زمین بود با این وصف در این لحظه احساس می کرد که به این پسر کینه می ورزد انشب تا صبح بیدار ماند و با حال نیمه جون در فکر آن به سر برد که همه دست به دست هم داده اند تا پسرش را از او بگیرند!
آنوقت ارام ارام سالهای کهنه و عقب رفته به سویش هجوم آوردند و خاطرات دیرینه در برابر چشمانش جان گرفتند.
صبح فردا به سر کار رفت سر راه رزیتا به کمین ایستاده بود وقتی دخترک او را دید ناگهان بر سر راهش سبز شد... بی اختیار فریادی از وحشت بر آورد لاگا با خشونت گفت:

- چرا دست از سر پسرم بر نمی داری؟
رزیتا خود را به نفهمی زد با تعجب حواب داد:
-مقصودتان چیست؟
زن گفت :
- خودت را لوس نکن خیلی هم خوب می فهمی مقصودم چیست؟ تو می خواهی پسرم را از من بگیری؟
رزیتا گفت :
-پسر شما چندان آش دهن سوزی هم نیست..خیال می کنید من علاقه ای به او دارم؟ خودش دست از سر من بر نمی دارد. اگر راست می گویید به او بگویید با من کاری نداشته باشد!
لاگا گفت:
-دروغ می گویی
رزیتا گفت:
- از خودش بپرسید تا راستش را بگوید...
لحن رزیتا چنان بود که نزدیک بود لاگا از فرط خشم فریاد بکشد..رزیتا بار دیگر گفت:
- این طفلک هر روز یکساعت در کوچه به انتظار من می ایستند
زن گفت : دروغ می گویی...دروغ می گویی این تو هستی که رهایش نمی کنی!
رزیتا گفت:
- برای من پاریس اهمیتی ندارد و انگهی اگر من می خواستم همسری برای خود برگزینم سراغ پسر آدمکش نمی رفتم!
لاگا خس کرد که همه جا در نظرش رنگ خون گرفته است..ناگهان دستش بالا رفت و سیلی محکمی به گوش دختر زد ..انگاه فریاد زد...
- اگر دست از سر پسرم بر نداری خونت به گردن خودت است!
رزیتا گفت:
- خیال می کنید من از تهدیدهای شما می ترسم؟
لاگا مثل پلنگی که طعمه اش را از چنگش بیرون کشیده باشند ناله ای سر داد و راه کوچه را در پیش گرفت!
اما پاریس قرار از کفش به در رفته بود فکر رزیتا لحظه ای او را رها نمی کرد وقتی که شب شد در محله ماکارنا به گردش پرداخت و اندگی نگذشته که خودش را نزدیک خانه رزیتا یافت.
در تاریکی پنهان شد و در انتظار ماند تا رزیتا را در حیاط خانه ببیند در سوی دیگر خانه شمع کم نوری در پشت پنجره اتاق مادرش می سوخت ناگهان سایه دخترک در کنار حیاط پیدا شد پاریس با صدای آهسته گفت:
- رزیتا
دخترک برگشت و فریا د کوتاهی از تعجب کشید آنگاه به سمت او آمد و گفت:
- اینجا چه می کنی؟ امروز که تعطیل نیستی!
پاریس گفت:
- نباشد ...من دیگر نمی توانم از تو دور بمانم
رزیتا گفت:
- چرا؟
- برای اینک......
دختر گفت:
- می دانی که مادرت امروز صبح خیال کشتن مرا داشت؟
دخترک به روحیه اسپانیولی بااب و تاب تمام به نقل داستان گفتگوی خود و لاگا پرداخت و هر قدر توانست به آن شاخ و برگ داد... اما حرفی از آن سخن نیشدار خودش که لاگا را از خودش بیخود کرده بود به میان نیاورد
پاریس داستان را تا به آخر شنید و با اوقات تلخ گفت:
- از مادرم چه بگویم؟
رزیتا چیزی نگفت و پاریس گفت:
- فردا همینجا به انتظارم باش!
دخترک فردا در انتظار او بود از آن شب به بعد پاریس هر شب به دیدار رزیتا می آمد اما از ترس مادرش خود را نشان نمی داد روز تعطیل بعد از دیدن مادر نرفتو لاگا تمام شب را در انتظار فرزندش نشست و هر لحظه رنجی کشنده تر و نومیدانه تر در دل خود احساس کرد... و عاقبت دریافت که آنروز دیگر پسرش نخواهد آمد وقتی فکر کرد که باید یک هفته تمام در انتظار دیدار فرزندش بماند تا شاید او بیاید و شاید هم نیاید بی اختیار خس کرد که قلبش در هم شکسته است
تمام هفته گذشت و پاریس نیامد کم کم توانش به پایان رسید زیرا شکنحه ای که لحظه به لحظه تحمل می کرد فوق توانانی او بود با خودش گفت که همه این رنج را از ناحیه رزیتا می برد و هر وفت که این دختر می اندیشید خشم و نفرتی بی انتها نسبت به او احساس می کرد.
هفته بعد بالاخره پسر دل به دریا زد و به دیدار مادرش آمد اما لاگا مدتی بیش از آنچه باید در انتظار او مانده بود و این انتظار دلش را سخت کرده و محبت را در آن کشته بود وقتی که پسر خواست مادرش را ببوسد مادر او را کنار زد و پرسید :
- چرا هفته پیش به دیدن من نیامدی
پاریس گفت:
- تو آنشب در را به روی من باز نکردی آنوقت بود که من فکر کردم دیگر میل دیدن مرا نداری!
مادر گفت:
- همین؟ هیچ دلیل دیگری در کار نبود؟
پسر گفت:
- چرا مادر کارم هم قدری زیاد بود
مادر گفت:
- کار داشتی؟ کارت چه بود؟ اگر بنا بود رزیتا را ببینی حتما فرصت پیدا می کردی؟
پاریس گفت: چرا مادر این دختر را زدی؟
زن گفت: از کجا می دانی که او را زدم حالا معلوم می شود که همدیگر را دیده اید!
و با نگاهی آتشین به او نگریست آنگاه با خشم گفت: این دختر مرا آدمکش خطاب کرد!
پسر کفت: خوب.....
زن فریاد زد: چطور خوب!
صدای او چنان بلند بود که از آن طرف حیاز به اسانی شنیده شد ... سپس با خشم گفت:
اگر من آدم کشتم به خاطر تو کشتم برای آن پپه سانتی را کشتم که تو را کتک می زد خودم که با او دشمنی نداشتم به خاطر تو هفت سال تمام کنج زندان خرد شدم می فهمی؟
هفت سال! و حالا خیال می کنی که واقعا این دختر تو را دوست دارد؟ در صورتیکه هر شب چند ساعت در کنار نرده با معشوقش حرف می زند
پاریس لبخندزنان جواب داد: خودم می دانم
لاگا ناگهان لرزشی در سرا پایش احساس کرد نگاهی پرسش گر به او انداخت و آنوقت همه چیز را دریافت از فرط رنج و نا امیدی چند لحظه نفس زد و دست به قلبش برد تا شاید از تپش کشنده آن جلوگیرد...پس مناله کنان گفت:
- پس تو هر شب اینجا بودی و به دیدن من نمی آمدی؟ اینجا بودی و من در انتظارت چشم به راه داشتم من که همه چیزم را در راه تو فدا کردم ... هر کار که ممکن بود برایت انجام دادم ...مشت ها و لگدهای پپه سانتی را تحمل کردم تا تو را بزرگ کنم.. بعد هم او راکشتم برای اینکه با تو بد رفتاری می کرد اگر به خاطر تو و یاد تو نبود به جای تحمل این همه سالهای زندان خودم را در همان اول کشته بودم
- پاریس با عجز گفت: مادر قدری عاقلانه فکر کن..من حالا بیست سال دارم اگر رزیتا نبود بهر حال کس دیگری بود...
- مادر به تندی گفت: برو ....برو ... دیگر نمی خواهم رویت را ببینم از دیدنت بیزارم
- و بعد با تمام نیرو او را به سمت در راند پاریس شانه ها را بالا انداخت و با بی اعتنایی گفت:
- خیال می کنی که خیلی دلم می خواهد اینجا بمانم؟
بعد با قدم های شمرده عرض حیاط را طی کرد و نرده آهنی را پشت سر خود بهم کوبید.
لاگا مثل ببری که گرفتار فقس شده باشد در اتاق خود براه افتاد و ساعات متوالی به همین حال گذراند سپس مانند ببری که در کمین طعمه نشسته باشد مدتی دراز در پشت پنجره ماند و به بیرو ن چشم دوخت بالاخره صدای دستهایی را شنید که به نرده حیاط می کوفتند این علامت ان بود که کسی از بیرون آمده است و می خواهد داحل خانه شود
با چشمهای از حدقه در آمده منتظر ماند اما تازه وارد استاد بنا بود که در طبقه پایین منزل داشت.. لاگا دست به گلوی خود برد تا فشار شدیدی را که از درون بر آم وارد می آمد تسکین بخشد... مدتی دیگر منتظر ماند و در این حال پیوسته سراپا می لرزید...
عاقبت صدای برخورد دستهای ظریفی به نرده شنیده شد و از طبقه بالا کسی گفت: کیست؟
صدا گفت: منم باز کنید
این صدای رزیتا بود لاگا بی اختیار فریادی از شادی سر داد نرده حیاط با ریسمانی که به آن متصل بود باز شد و رزیتا با قدمهای نرم خود از حیاط گذشت نشاط و امید زندگی در تمام حرکاتش پیدا بود آواز خوانان پا به پلکا گذاشت ولی در اولین گام با لاگا مواجه شد که رودرروی او ایستاده و راهش را سد کرده بود دخترک تکانی خورد ناگهان بازویش را در چنگال لاگا اسیر دید به خود حرکتی داد تا بازوی خود را از چنگ زن بیرون آورد فریاد زد :
- از آن من چه می خواهید... ولم کنید
زن با خشم گفت: با پسرم چه کار کردی
دختر وجشت زده گفت: بگذارید بروم و گرنه داد می زند
لاگا گفت: بگو ببینم راست است که تو هر شب در کنار نرده با او حرف می زدی؟
رزیتا با تمام قدرت فریاد زد: مادر انتونیو به دادم برسید!
لاگا بازوی او را فشار بیشتری داد و گفت: جواب بده می گویم با او چه می گفتی؟
رزیتا گفت: بسیار خوب حالا که می خواهید بدانید می گویم پسر شما همین روزها با من عروسی می کند ما هر دو همدیگر را خیلی دوست داریم
بعد تکانی به دستش داد و گفت: خیال می کنید که می توانید از این کار حلوگیری کنید؟
خیال می کنید هنوز هم پاریس از شما می ترسد ...نه دیگر از شما ترس ندارد خودش این را به من گفت که دلش...
زن با غرشی گفت: خودش این را به تو گفت؟
لاگا بی اختیار چند قدم به عقب برداشت رزیتا با این حرکت خود را ازاد یافت و بعد با صدای بلندی گفت
و ... شما باید افتخار کنید که من حاضر به زناشویی با پسر یک  زن آدم کش شده ام!
... و سپس از پله ها بالا دوید اما حرکت دختر زن را از حالت گیجی بیرون آورد ناگهان با شدتی وحشیانه خود را به روی او انداخت و به عقبش کشید رزیتا برگشت و سیلی سختی به صورت او زد اما در این لحظه لاگا دست به سینه برد و از زیر پیراهن خود به سرعت کاردی بیرون کشید و آن را تا دسته در سینه دختر زیبا فرو برد رزیتا ناله کرد و به روی زممین غلتید بعد فریاد کشید: مادر مادر مرا کشت
و به دنبال این سخت جسد خونین او غلطان غلطان به پایین پله ها فرو افتاد و در آنجا حویی از خون پدید آورد.
با برخاستن فریاد رزیتا چندید پنجره گشوده شد و عده زیادی شتابان از اتاق های خود بیرون دویدند تا لاگا را دستگیر کنند اما لاگا از جای خود تکان نمی خودر فقط تکیه به دیوار داده بود وبا نگاهی چنان سبعانه و خشن به آنان می نگریست که تا مدتی هیچکس جرأت نزدیکی به او را نیافت بالاخره پیلار مادر رزیتا فریاد کشان از اتاق خود به سوی آن صحنه دوید و توجه همه حاضرین به او یک لحظه لاگا را آزاد گذاشت وی از این لحظه استفاده کرد و جست زنان به درون اتاق خود رفت و در آنرا از داخل بست. در عرض چند دقیقه تمام ساکنین خانه در حیاط جمع شدهند پیلار خودش را روی حسد دخترش انداخته بود و حاضر نبود از آن جدا شود کسی به سراع پزشک و دیگری به دنبال پاسبان رفت.. لحظاتی بعد پزشکی از میان جمعیت که پشت نرده ها جمع شده بودند راهی باز کرد و به درون آمد در همین وقت چندین پاسبان سر رسیدند وعده زیادی ماجری را برایشان نقل کردند پلیس به اتاق لاگا رفت و وقتی دید زن در را نمی گشاید آنرا شکست و پس از زد و خورد کوتاهی او را دسبند زد و از آنجا بیرون کشید همه حاضرین ناسزاگویان بسمت او حمله ور شدند اما پلیس آنها را راند.....
لاگا با نگاهی تحقیر امیز و بی اعتنا به آنه می نگریست و کمترین عکس العملی را مقابل فریاد ها و نفرین های آنان نشان نمی داد فقط دیدگان اش درخشان بود و برقی که در آنها می درخشید برق پیروزی و شادمانی بود.
پاسبانان او را از غرض حیاط گذراندند و بسمت نرده بردند وقتی که از کنار جسد رزیتا می گدشت لاگا یک لحظه ایستاد سپس به دکتر گفت: مرده؟
دکتر گفت: بله
لاگا فریاد زد: خدا را شکر
همسایگان همه در سکوت و حیرت به اعمال ان زن می نگریستند و جند تن با صدای بلند می گریستند.

پایان


[ شنبه 88/9/7 ] [ 10:15 صبح ] [ JAVAD.R ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

دوستدار شما هستم و خرسند از اینکه با شما و در کنار شما هستم ...
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 67
کل بازدیدها: 1521973